محسنمحسن، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

محسن نی نی کوچولوی مامان پریسا و بابا سعید

گفتن بابا...

 محسن مامان ...امروز30اردیبهشت1392 .  هفت ماه و 17 روزت شده .دیشب برای اولین بار گفتی بابا...بابا...با...اولش فکر کردم شاید اتفاقی از دهنت بابا پریده باشه ولی دوباره هم تکرار کردی بابا..بابا..با...امروز صبح هم شنیدم که داشتی میگفتی ما....یعنی میخواستی بگی مامان...؟ بابا که گفتی بالاخره همین روزها ماما هم میگی انشاالله. دندونای بالاییت هم دارن درمیان. لثه بالات کلی متورم شده.سر دندون جلوی سمت چپ بالاییت هم به اندازه نوک سوزن بیرون اومده. ماشاالله پسر گلم داره بزرگ میشه .... ...
30 ارديبهشت 1392

8ماهگی

بالاخره محسن کوچولوی مامان  پا توی 8ماهگی گذاشت و فردا جمعه 27 اردبهشت 7ماه و 2 هفته میشه. چند روز پیش واسه چکاپ بردمت پیش دکترت.در مورد تغذیت با دکتر مشورت کردم.آخه هر وقت بهت زرده تخم مرغ میدم بالا میاری...!دکتر گفت نباید بهت زرده تخم مرغ بدم زوده و صبر کنم 8 ماهت تمام بشه.دیگه گفتش که بلغور گندم . روغن حیوانی وبادام را هم از غذات حذف کنم.منم همینکار را کردم .البته بادام را هنوز توی فرنیت میریزم و نمیخوام حذفش کنم خودت هم با بادام مشکلی نداری.در مورد میوه هم گفت که تا 11 ماهگی فقط میتونی سیب بخوری.البته من بهت طالبی و موز هم چند دفعه دادم.با طالبی مشکلی نداشتی ولی فکر میکنم موز واست سنگین باشه .دیگه فعلا بهت موز نمیدم ولی عاشق طالبی...
26 ارديبهشت 1392

خاطرات ننوشته مامان....

از کجا شروع کنم.... از روزی که تست بارداری دادم و فهمیدم که یه نی نی کوچولو تو دلم دارم می نویسم... تست بارداری عصر روز دوشنبه24 بهمن 1390 از داروخانه  سر کوچه بی بی چک خریدم...بدو رفتم دسشتشویی تا سعید خونه نیومده امتحانش کنم.با کمال تعجب خیلی سریع 2 تا خط پر رنگ روش ظاهر شد...یهو یه جوری شدم هم خوشحال هم مضطرب....! سریع بردم یه جایی گذاشتم سعید نبینه..آخه تصمیم داشتم سورپرایزش کنم... شب وقتی سعید اومد خونه رفت دستشویی دستاشو بشوره .گفتم بیا بشین کارت دارم...پرسید چی کارم داری ..گفتم حالا بیا بشین.. اومد پیشم نشست .گفتم یه چیزی میخوام بهت بگم...خندید و گفت چیه چی شده..؟! باردار شدی....؟!!! نگاش کردم ..تو ذوقم خورده بود ...
8 ارديبهشت 1392

روزهای خوب باهم بودن...

این روزها خیلی وقت نمیکنم چیزی توی وبلاگت بنویسم.10روز دیگه پا توی 8 ماهگی میگذاری انشاالله.کم کم داری بزرگ میشی مامانی. دست زدنت خیلی خوب شده مرتب واسه جلب توجه مامان دست میزنی.همچنان غلت میزنی و تمام تلاشت رو میکنی که سینه خیز بری .کمی هم پیشرفت کردی.ولی غلت زدنت از سینه خیز رفتنت خیلی بهتره. وقتی با سینه خیز به جلو پیش نمیری چند تا غلت پشت سر هم میزنی و خودت رو جابه جا میکنی. مرتب میگی ..دد..دد..د.....دد...دد...د....! زهرای خاله بهار میگه: "محسن خاله ددری شده همش میگه دد..دد.د.." بعضی روزها با هم میریم بیرون .خوش میگذره. بلغور گندم و گشنیز و روغن زیتون و سیب هم به خوردنیهات اضافه کردم . به هر حال این روزها روزهای خوبی هستن. بچه...
3 ارديبهشت 1392

6ماه و10روز

محسن مامان اولین عید رو هم به سلامتی  پشت سر گذاشتی.امرز جمعه 13 فروردین 1392 6 ماه و10 روزت شده. تعطیلات عید را به بروجرد رفتیم .خونه مامان جون.خاله بهار و زهرا و عمو محمود هم اونجا بودن. دایی بهرام و زن دایی و علی و حسین هم رفته بودن کربلا. دایی بهرامت میگفت کربلا خیلی خوب بوده شما هم برین .ان شا الله خداوند سفر کربلا را روزی ما هم بکنه و سفر مکه...! اتفاقات این ماه: اولین غذا: چهار شنبه 30اسفند 91 برای اولین بار بهت فرنی آرد برنج دادم .دوست داشتی وخوب خوردی. آرد برنج + آب + کمی نبات.میذارم روی شعله گاز وقتی سفت شد از شیر خودم آنقدر میریزم توش تا شل بشه.البته نبات را همیشه نمیریزم . اولین دندون: وقتی داشتم فرنی د...
23 فروردين 1392

3ماه 7روز

محسن عزیزم...این روزها خیلی شیرین شدی.ابه زبون مخصوص خودت با مامان و بابا حرف میزنی و یه صداهایی از خودت در میاری...که ما از شنیدنش لذت میبریم. "آق...ا"  و " آق...ون" که مامانجونت یادت داده و "هی "..."هوی"..." آ...بو "......گاهی هم با آب دهنت حباب درست میکنی! دستت رومیخوری مخصوصا انگشت شصتت رو. خنده های خیلی شیرینی میکنی. انشاالله همیشه لبت خندان باشه مامانی..! سه شنبه19دی واسه اولین بار با کریرت گذاشتمت توی کالسکه و توی خونه با کالسکه اینور و اونور بردمت .خوشت اومد.این ایده رو یکی از آشناها داد..که اینطوری به کالسکه عادت میکنی و کمتر مجبور میشیم بغلت کنیم. از وقتی ازبروجرد برگشتم به خاطر آلودگی شدید هوای تهران بیرون نبردمت.فقط یک ب...
29 دی 1391
1